جدول جو
جدول جو

معنی چار خر - جستجوی لغت در جدول جو

چار خر
از انواع بازی های محلی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چهار آخر
تصویر چهار آخر
عناصر چهارگانه شامل آب، آتش، باد، خاک، چهار عنصر
چهار مادر، چهار گوهر، عناصر اربعه، چهار آخشیج، آخشیجان، چهار ارکان، چهار امّهات، امّهات اربعه، امّهات سفلیٰ، چار آخشیج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاه سر
تصویر چاه سر
سر چاه، لب چاه، دهانۀ چاه، برای مثال کزآن چاه سر با دلی پر ز درد / دویدم به نزد تو ای زادمرد (فردوسی - ۳/۳۷۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارآخر
تصویر چارآخر
چهارآخر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چتر زر
تصویر چتر زر
کنایه از آفتاب، طاووس فلک، چراغ روز، چتر نور، غزاله، طاووس مشرق خرام، سپر آتشین، طاس زر، چتر زرّین، چتر روز، خایه زر، گیتی پرور، خایه زرّین، طرف دار انجم، طاووس آتش پر، اسطرلاب چهارم، چراغ سحر
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی کسی که با اندیشه و تدبیر دردی را درمان کند یا کاری را به سامان برساند، چاره ساز، چاره کننده، چاره اندیش، برای مثال زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست / راه هزار چارهگر از چارسو ببست (حافظ - ۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارچار
تصویر چارچار
برابری، هم چشمی، مقابله، گفتگو و ستیز
چهار روز آخر چلۀ بزرگ و چهار روز اول چلۀ کوچک زمستان که سردترین روزهای زمستان است
چارچار کردن: کنایه از ستیزه کردن، برای مثال تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم / پیش تو ناید و نکند با تو چارچار (منوچهری - ۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارتخم
تصویر چارتخم
چهارتخم، جوشاندۀ دارویی مرکب از بارهنگ، بهدانه، سپستان و قدومه که برای تسکین سرفه و درد سینه مفید است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاریار
تصویر چاریار
چهاریار، چهار گزین، خلفای اربعه، خلفای راشدین، چهار خلیفه. ابوبکربن ابی قحافه، عمربن خطاب، عثمان بن عفان و علی بن ابی طالب
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند که در 54 هزارگزی شمال باختری خوسف واقع شده، جلگه و گرمسیر است و 24 تن سکنه دارد، آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 84 هزارگزی باختر درح واقع شده، کوهستانی و گرمسیر است و13 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
صاحب تدبیر. مدبر. آنکه در کارها تدبیر و تأمل کند. کسی که بحیلت و تدبیر و تفکر کارها را بسامان رساند: صیرفی، مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب) :
که دانست کاین چاره گر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند.
فردوسی.
شوم زو بپرسم بگوید مگر
ز چاره چه کرده ست آن چاره گر.
فردوسی.
سر ماهرا کار شد ساخته
وز آن چاره گر گشت پرداخته.
فردوسی.
زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز.
فردوسی.
چنین گفت با چاره گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای.
فردوسی.
بدادش بدان دایۀ چاره گر
یکی دست جامه بدان مژده بر.
فردوسی.
که او پیل جنگی و چاره گر است
فراوان بگرد اندرش لشکر است.
فردوسی.
از ایران بیامد یکی چاره گر
بفرمان دادار بسته کمر.
فردوسی.
ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخنگوی و دانا چنان چون سزید.
فردوسی.
کردار بود چاره گر کار بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار.
فرخی.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
که داند گفت چون بد شادی ویس
زمرد چاره گر آزادی ویس.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
در همه کاری آن هنرپیشه
چاره گر بود و چابک اندیشه.
نظامی.
نجات آخرت را چاره گر باش
در این منزل ز رفتن باخبر باش.
نظامی.
، معالج. علاج کننده. آنکه علاج بیماری ودرمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد:
سپهبد سوی آسمان کرد سر
که ای دادگر داور چاره گر.
فردوسی.
ترا دیدم اندر جهان چاره گر
تو بندی بفریاد هر کس کمر.
فردوسی.
بدین کار اگر تو نبندی کمر
نبینم به گیتی دگر چاره گر.
فردوسی.
نیامد ز بیژن به ایران خبر
نیایش نخواهدبدن چاره گر.
فردوسی.
بنزدیک خاتون شد آن چاره گر
تبه دید بیمار او را جگر.
فردوسی.
ره آموز و روزی ده و چاره گر
بوداین شه بی پدر را پدر.
اسدی.
چنین گفت چون مدت آمد بسر
نشاید شدن مرگ را چاره گر.
نظامی.
مونس غمخواره غم دی بود
چاره گر می زده هم می بود.
نظامی.
یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود
کی از این غم سر خود گیردو آواره شود
کمال خجندی (از آنندراج).
بیمار بی طبیب چو چشم توام، که نیست
آن قوتم که منت هر چاره گر کشم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است
مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست.
محسن تأثیر (ازآنندراج).
، محیل. حیله گر. مکار. فسونگر. نیرنگ باز. فریبکار:
نهانی ز سودابۀ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
فردوسی.
سخن چین و بیدانش و چاره گر
نباید که یابند پیشت گذر.
فردوسی.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.
فردوسی.
همیزد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گرمرغ بیچاره گشت.
فردوسی.
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر همچنین بر پدر چاره گر.
فردوسی.
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنیدآن سخنهای خودکامه را.
فردوسی.
به گه معرکه ار شیر بود دشمن تو
همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش.
سوزنی.
اگر شوی به دها حیله ور تر از دراج
و گر شوی به ذکا چاره گرتر از روباه.
عبدالواسع جبلی.
شاه چون دید پیچ پیچی او
چاره گر شد ز بد بسیچی او.
نظامی.
زین چاره گران بادپیمای
در کار فلک کرا رسدپای.
نظامی.
دورنگی در اندیشه تاب آورد
سر چاره گر زیر خواب آورد.
نظامی.
من بیچاره می نیارم گفت
آنچه زین چرخ چاره گر دارم.
اسماعیل باخرزی.
زلفت هزار دل بیکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ وَ)
صاحب تدبیر. مدبر، معالج. علاج کننده
لغت نامه دهخدا
(چارْ)
چهاریار. خلفای اربعه. خلفای راشدین. ابوبکر بن ابی قحافه، عمر بن الخطاب، عثمان بن عفان، علی بن ابیطالب (ع). ابوبکر و عمر و عثمان و علی (ع) :
بی مهر چاریار در این پنج روزه عمر
نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا.
خاقانی.
گواهی رود از که ؟ از چاریار
که صد آفرین باد برهر چهار.
نظامی.
چاریارش به اصل دان و بفرع
چاردیوار گنج خانه شرع.
نظامی.
ز آن جمله محرم حرم خاص چاریار
هر چار، قبلۀ حرم و کعبۀ وفا.
عطار.
مونس احمد به مجلس، چاریار
مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نِ خَ)
کاروانسرای را گویند و آن را خان نیز نامند. (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
دهی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 84 هزارگزی شمال خاوری بندرعباس بر سر راه فرعی میناب به کهنوج واقع شده. جلگه و گرمسیر است و289 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش خرما و غلات، شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. مزرعۀ میرآقاجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
اصطلاحی در بازی آس. اصطلاح بازی ورق. چارصورت از قبیل چار شاه و چار بی بی و چار سرباز و چار آس، چار ورق ده خال. چار لکات
لغت نامه دهخدا
خارش تن، تعلق خاطرکه ضمیر آدمی را بر طلب و کنجکاوی وا دارد خلجان اضطراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار بر
تصویر بار بر
کسی که بار را بر پشت و دوش خود حمل کند بار برنده حمال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهار آخر
تصویر چهار آخر
کنایه از چهار عنصر: آب، آتش، باد و خاک است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارآخر
تصویر چارآخر
چهار عنصر: آب باد خاک آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهار بر
تصویر چهار بر
سطحی که توسط چهار خط مستقیم محیط گردد: چهار ضلعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارتار
تصویر چارتار
ربایی که دارای چهار سیم است طنبوری که چهار تار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارتخم
تصویر چارتخم
چهار تخم
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه زود امور را حل و فصل کند کسی که بسرعت و خوبی کاری را انجام دهد، بر هم زننده کار: (از دو کونم قطع سودا کرد و در خونم نشاند هست تیع غمزه هایت کاربر هم کار ساز) (مخلص کاشی)
فرهنگ لغت هوشیار
خرنده جواهر، نوازنده شاعر و سخنور: جهانی بگوهر بر انباشتم که چون شاه گوهر خری داشتم. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مال خر
تصویر مال خر
کسی که شغلش خریدن اسب و اشتر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
خرپیر خر کهن سال: چه کوشش کند پیر خر زیر بار تو میرو که بر باد پایی سوار. (سعدی) سالخورده نادان کهنسال بیخرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چار آخر
تصویر چار آخر
کنایه از چهار عنصر است که خاک و باد و آب و آتش باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارگهر
تصویر چارگهر
چهار عنصر
فرهنگ لغت هوشیار
چار سوی خور آیان (شرق) خور بران (غرب) رپیتوین (جنوب) اپاختر (شمال)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چار ضرب
تصویر چار ضرب
بحر هفتم از اصول هفده گانه موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارچار
تصویر چارچار
برابری، همچشمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چارپار
تصویر چارپار
چهارپا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مال خر
تصویر مال خر
((خَ))
کسی که اموال دزدی شده را می خرد، کسی که شغلش خریدن اسب و استر و مانند آن است
فرهنگ فارسی معین
مرتعی جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی